مرگ

من شعر مرگ را برای لبانم خواستم

و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند

کویر لبهایم

سکوت اشکهایم

زندان سینه‌ام

پاهای لرزانم

من یک انسانم

مثل همه آنها٬ مثل تو......
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/11/25 - 15:05
دیدگاه
fahimeh

ازکسی نمی پرسند
جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رودرروی درآید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگربار
بتواند که برخیزد

1391/11/25 - 15:19
fahimeh

ایستگاه

دور سرم میچرخد

مغزم سوت میکشد

و قطار

قطره

قطره

روی ریل گونه ام

راه می افتد.



به خودم می آیم

تو رفته ای

1391/11/25 - 15:28